محيا کوچولومحيا کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
امیرنیکان کوچولوامیرنیکان کوچولو، تا این لحظه: 7 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
پسرعمه پوریاپسرعمه پوریا، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره
دخترخاله سارینادخترخاله سارینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

فرشته اي بنام محیا

حي علي الصلاة!

سلام به همه! آخه ني ني به اين خانمي كجا ديدين؟! اينقده با كمالات!     ماماني و بابايي براي اين عكسا اينقده ذوق كردن كه نگو!     من كه تا حالا زيادعلاقه اي به استفاده از وسايل جانبي! براي خودم نداشتم كم كم دارم به اين چيزا علاقمند ميشم! مثلا همين چادر نمازي كه ميبينيد، يا مثلا يه چيزي بندازم گردنم بشه گردن بند! و...     حالا خيلي به چادر و نماز خوندن علاقه پيدا كردم، خودم كه هيچي حتي به قوقولي و قورقوري و بقيه عروسكام هم دارم آموزش چادر سر كردن و نماز خوندن ميدم!     اين سجاده من و باباييه! سجاده منو يكي از شاگرداي بابايي از كربلا سوغات آورده، و صد الب...
30 آذر 1391

براي كوثر عسلي!

سلام به كوثر عسلي و خاله مهربون!   البته ما تكنولوژي ساخت موشكهامونو به هركسي نميديم ولي چون مطمئنيم شما در جهت اهداف انساني ازش استفاده ميكنيد براتون فرستاديم. بهتره از كاغذاي باطله براش استفاده كنيد!               البته يه سايت جالب براي ساختن هزار نوع موشك هست. اينجا را ببينيد. ...
27 آذر 1391

روز جهاني كودك و تلويزيون!

سلام به همه! ماماني ميگه ما كه كوچيك بوديم، يه روزي تو سال رو ميگفتن روز كودك و تلويزيون! تو اين روز از صبح تا شب فقط برنامه هاي كودك پخش ميكردن! و اين يه خاطره مشترك براي همه دهه شصتي هاست. البته الان ديگه خبري از اين روز تو تلويزيون نيست ولي اين عكس را به مناسبت اين روز به شما هديه ميدم.   ...
26 آذر 1391

شنيدن كي بود مانند ديدن؟!

سلام به همه! ماماني و بابايي هركاري كنن نميتونن شرح كارهاي منو تو اين روزها براتون بنويسن! براي همين زبان تصوير رو انتخاب كرديم كه خودتون با چشم خودتون ببينيد كه من چه كارايي بلدم! حالا اين سه تا فيلم را ببينيد.
26 آذر 1391

ماست خوري محيا!

سلام به همه! يكي از چيزايي كه من خيلي دوس دارم اينه كه يه ظرف بزرگ ماست جلوم باشه كسي هم كاري به كارم نداشته باشه! چه كيفي داره آزادي! ببينيد حتما هوس ماست ميكنيد!   لينك مستقيم براي ديدن ماست خوري محيا!   البته فيلم مال حدود يكماه قبله! ولي علاقه من به ماست خوري همچنان به قوت خودش باقيست! ...
26 آذر 1391

فشن كودكانه!

سلام به همه! روز پنج شنبه با ماماني و بابايي يه سفر كوچولو رفتيم آستارا تا يه ديداري با دريا و جنگل داشته باشيم! من عاشق سنگ انداختن تو آب هستم و هرچي سنگ تو ساحل بود، پرت كردم تو دريا!       بعدشم رفتيم بازار تا براي من يه لباس زمستوني بخريم. بعد از كلي زير و رو كردن بازار دو تا لباس خريديم و وقتي برگشتيم خونه، نمايش فشن راه انداختيم! ببينيد خوشتون مياد؟!               ...
26 آذر 1391

شيرينكاري پدرانه!

سلام به همه! چند وقته بابايي داره رو يه كتابي كه قراره دوباره چاپ بشه، كار ميكنه،‌حالا كي؟! خوب معلومه وقتي من خواب باشم! ديشب بابايي خيلي باانگيزه نشسته بود و تا نزديكاي صبح كلي از مطالب رو درست كرده بود و خيلي خوشحال بود! امروز كه دوباره ميخواست ادامه كارشو انجام بده، منو و ماماني ديديم هي داره رنگش سرخ و سفيد ميشه و حرص ميخوره! فهميدين چي شده بود؟ بله، بابايي كه صبح ميخواسته لپ تاپ رو خاموش كنه از شدت خواب آلودگي هرچي تا صبح درست كرده بود رو ذخيره نكرده بسته و لپ تاپ رو خاموش كرده بوده! حالا امروز كلا غمباد گرفته و ميگه فعلا انگيزه نداره كار كنه! منم بهش گفتم آره بابايي ولش كن، وقت براي اين كارا زياده! فعلا هم دارم با...
23 آذر 1391

مكالمات كودكانه!

سلام به همه! من خيلي دلبستگي خاصي به انواع گوشي هاي موبايل،‌تلفن، آيفون و اين چيزا دارم! فقط كافيه گوشي بياد تو دستم تا حسابي سر درد دل رو باز كنم! البته فقط وقتي كسي پشت خط نباشه! چون اگه صداي كسي را بشنوم از تعجب نميتونم ديگه صحبت كنم! ببينيد كلي كيف ميكنيد و ميخوايد تلفني باهم صحبت كنيم!   لينك مستقيم براي ديدن مكالمات كودكانه من! ...
15 آذر 1391

هيجانهاي كودكانه!

سلام به همه! من يه وقتها خيلي هيجاني ميشم! مثلا وقتي عمو پورنگ داره شعر ميخونه! ببينيد.   لينك مستقيم براي ديدن هيجانهاي كودكانه من!   توضيح: بازم فيلم مال حدود يكماه قبله! ولي الان هيجان من براي شعرهاي كودكانه بيشتر از قبل هم شده! ...
15 آذر 1391

رسيده بود بلايي، وليكن گذشت!

سلام به همه! من جديدا ياد گرفتم بپرم حالا از روي مبل و ميز و پله شده تا جوي آب و جدول و ... هرجايي كه اختلاف سطح داشته باشه. امروز با بابايي رقته بوديم نون بخريم كه دم در يه لحظه بابايي دست منو كشيد كه بريم تو نونوايي و نون رو تحويل بگيريم، اما يهو دستم يه صدايي داد و جيغ من به آسمون رفت! بله، به همين سادگي مچ دستم از جا دررفت و تا رفتيم بيمارستان و عكس گرفتيم و آقا دكتره دستمو جا انداخت كلي گريه زاري كردم! البته اولش يه دكتر ديگه گفت شكسته و بايد گچ بگيريد! كه ماماني و بابايي كلا شوك شدن ولي خدا رو شكر يه دررفتگي كوچولو بود كه به خير گذشت. بازم خدا روشكر كه اين بابايي كلا دستمو از جا نكند! آخه بابايي اين دست ظريف منو كه تو دست...
13 آذر 1391